اميررضااميررضا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره

عشق ماماني و بابايي

اندر احوالات این ایام...

پسر خوشملم سلام... عزیزم این روزا فوق العاده بامزه حرف میزنی،همش میخوای توضیح بدی و حرفای گنده گنده میزنی  مثلا چند روز پیش تر صبح من جلسه بودم و شما را بردم خونه مامان جون، رفته بودی خونه عموقاسم،اونجا زن عمو ازت پرسیده بودند خوابت میاد؟؟؟؟؟ تو گفته بودی: اینا نمیذارن من بخوابم!!! واسه خودت وروجکی شدی... تو که از پارک بادی و وسایل اتومات میترسیدی، حالا عاشق اونا شدی و تا پا میذاریم داخل ستاره: بریم لی لی پوت!!! یا باید پارک بادی بریم یا پارک بزرگ اوایل که از پارک بادی میترسیدی، میگفتی مامان بگو بادش را خالی کنند من سداز بشم  یه بار رفته بودیم پارک کوهستان،اونجا با مطهره السادات رفتی قسمت بادی و دیگه یاد گرفتی،البته الهی بمیرم چ...
15 شهريور 1393

ششمین سالگرد ازدواج مامانی و بابایی

امیررضا جونم سلام نفسم امسال  سی و یکم مرداد ششمین سالگرد ازدواج مامانی و بابایی بود...     اصلا باورم نمیشه، خیلی زود گذشت ولی خدا را هزار مرتبه شکر که سه تایی همو داریم... امیدوارم کانون گرم خانوادگیمون همیشه گرم گرم باشه  امسال تصمیم گرفتیم بریم شاه نشین، مدت زیادی از افتتاحش نمیگذره. شما خیلی خسته بودی و میخواستی بخوای... منم گفتم مامان جون نخواب، گفتی : جون حودم حوابم میاد ( گفته بودم حرف (خ) را نمیتونی بگی) کلی از دستت خندیم   شاه نشین را خیلی جالب ساخته بودند، شکل غار، تو هم خیلی خوشت اومده بود. وقتی نهار را آوردند بعد از خوردن دو ، سه تا لقمه رفتی و خوابیدی!!! عزیزم خیلی دوستت داریم، بووو...
11 شهريور 1393

سفر شیراز و یاسوج

ملوسکم سلام گفته بودم که دایی رفته سربازی، مامان جونم خیلی دلتنگش بودند و هستند  ما تصمیم گرفتیم با مامان جون اینا توی تعطیلات عید فطر بریم زابل، هم ببینیم اونجا چه خبره و هم دایی را ببینیم که بابایی از یه آقای آشنایی سوال کرده بود که گفته بودند فعلا وقت طوفان های موسمی هست و هوا هم به شدت گرمه، اگه واجب نیست نرین... خلاصه دیگه همگی به خاطر شما ترسیدیم و سفر را کنسل کردیم ولی خوب من پیشنهاد دادم بریم شیراز و همه قبول کردند ولی اعلام قبولی نظرشون تا شب قبل از عید فطر طول کشید آخه بابا حسین و مامان جون دلشون نمی اومد بدون دایی برن سفر ولی من خیلی اصرار کردم آخه احساس کردم واسه تغییر روحیه شون لازمه  خلاصه صبح روز عید فطر حرکت کردی...
11 شهريور 1393

ماه مبارک رمضان

گل پسر سلام امسال ماه رمضان برعکس سالای قبل باید روزه میگرفتم. سختی روزه یه طرف و شیطونایی تو یه طرف  همچنین میخواستیم یه افطاری بدیم که البته عمو مهدی و خاله بهناز برای اولین بار مهمون ما بودند. خونه خودمون که هم تو نمیگذاشتی من به کارام برسم و هم یه جای پاک واسه اش جا نذاشتی... واسه همین مهمونی را کافه باغ تالار فرهنگیان گرفتیم. خداییش خوش گذشت و تنوعی بود. فقط اونجا آب داشت که شما حسابی شیطونی کردی و تمام لباساتا خیس کردی... تو ماه رمضان خورد و خوراکت کمتر شده بود و اکثرا موقع افطار خوب غذا می خوردی و وقتی مثلا میگفتم مامانی بیا نهار بخور، میگفتی حوزه ام یعنی روزه ام، الهی دور روزه گرفتنت برم فسقلی مامان  تو شبای قدر دو شب...
11 شهريور 1393

سربازی رفتن دایی محمد

امیررضای گلم سلام عزیزم این روزا حال خوبی نداریم، دایی ممد سربازی برای آموزشی در کمال ناباوری افتاد کرمان و شوک بدتر اینکه بقیه سربازی اش را افتاد زابل  جالبه اگه لیسانس یا فوق دیپلم بود برای سرباز معلم انتخاب میشد  خدا خودش حفظش کنه و ایشالله صحیح و سالم برگرده خونه شما و دایی محمد( البته اینو هم بگم که اولی که اومده بود میگفتی آقا پلیسه و بغلش نمی رفتی!!!) ...
9 شهريور 1393

پسر شدن نی نی خاله مریم

ملوسک سلام خوشکلم شما داری یه پسرخاله پیدا می کنی، هوراااااا  خاله مریم میخواد اسمش را امیرمحمد بذاره، ایشاالله که خود حضرت محمد کمک کنند و صحیح و سالم نی نی خاله مریم به دنیا بیاد ای پسر قشنگ و مهربونم / بیا می خوام تو رو رو پام بشونم / می خوام برات شونه کنم موهاتو / دل نداره طاقت گریه هاتو / بعد بابات مرد خونه تویی تو / دلم می خواد از صبح تا شب فدات شم»                                                       ...
9 شهريور 1393

روز مادر و پدر

امیررضا جونم سلام می دونم که این روزا گذشته ولی جاش توی وبلاگ تو خالیه  من خیلی خوشحالم که مادرم، خیلی خوشحالم که تو و بابایی را دارم... هر چند بعضی وقتا از دست جفتتون عصبی میشم   تو خیلی شیرین تر شدی، دیگه همه چی میگی، تازگیا زبون پیدا کردی و جواب هم میدی  هنوز حرف ( خ ) و ( س ) را خوب نمیتونی بگی؛به جای خاله میگی آله، به جای سیب میگی ایسب و .... می دونم که بابایی هم خوشحاله که تو را داریم، خیلی ناقلایی و صبحا تا از خواب پا میشی اول احوال اونو میگیری و گاهی وقتا اونقدر دلتنگی که مجبورم میکنی بهش زنگ بزنم... عزیزم از طرف تو این روزهای قشنگ را به خودم و بابایی تبریک میگم، راستی یادم رفت بگم امسال اولین سالی بود که و...
9 شهريور 1393

عذرخواهی

عسلم سلام بالاخره بعد از دو ماه مودم خونه درست شد  واقعا دست دوست بابا درد نکنه با این همه تاخیر  گلم بابت اینکه این مدت نتونستم بیام و بنویسم ازت عدرخواهی می کنم... ...
9 شهريور 1393
1